کوه ِ کآهی !
سایه از سایه در گریز است ،
می بینی !؟
ستاره ها می سوزند ، و سرما تا مغز ِ استخوان ِ خواب زده مان رسوخ می کند .
بودنمان هر مونوتیک تفسیر می شود ، که باورمان شود توی ِ متن ِ قصه ایم ...
و ما خیلی وقت است که :
سوار بر بادی که از شرق می وزد می آییم و با هر باد مخالفی هم ،
حزب ، حزب ِ باد است و بادبادک ها ...
و خیلی وقت است که تمام ِ قلبم را دارد ،
پادشاه ِ چرم کت ها : فرفره مو *:)
* چقدر پا خورد همه ی ِ نانوشته ها و ننوشتن هایمان ، زیر ِ سنگینی ِ
گذر ِ این روزها ، که نفهمیدیم کی آمدند و کی رفتند ...
+ یادم میخ می شود روی ِ تقویم گاهی ، 25 آبان 1392
نظرات شما عزیزان: